پایگاه اطلاع رسانی بانوی بلوچ

۱۴۰۱-۰۱-۲۸

آخرین دیدار

اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در email
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در facebook

راوی:همسر شهید سید محسن صفوی

ظهر روز دوازدهم بهمن ماه با آقا محسن تماس گرفتم، اما او در میان صحبت‌ها گفت:«فکرنمی‌کنم دیگر همدیگر را ببینیم.» با شنیدن این خبر حالم به شدت بد شد، تا اینکه روز بعد دوباره محسن تماس گرفت و گفت:« با برادرش به اهواز برویم. با خوشحالی چمدانم را می‌بستم که بچه‌ها فریاد زدند:«بابا آمد». ناراحت بودم. پرسیدم:«وضع جنگ چطور است؟» و او با اطمینان پاسخ داد:«الحمدلله خوب است، قربان امام (ره) بروم، ایشان فرموده‌اند:«تازه اول جنگ است.» و پنج بار این جمله را تکرار کرد. از ناراحتی ایشان تعجب کردم، با نگرانی پرسیدم:«آقا فکر می‌کنم شما روحیه‌تان را از دست داده‌اید» با خنده گفت: «مطمئن باش تا آخرین روز جبهه می‌مانم.»

نمی‌توانست ما را همراه خود ببرد. هواپیما صبح به طرف اهواز رفته بود، نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت:«نمی‌دانم کدام ‌یک از شما را نگاه کنم.» سجاد و ابوذر گریه‌کنان در مقابلش ایستادند، منصوره و محمد مهدی نیز در گوشه‌ای گریه‌ می‌کردند. در همین لحظه محمدمهدی به سجاد گفت:«سجادجان! ساکت باش.» بابا دیگر نمی‌آید، بابا شهید می‌شود.» بغض گلویم را فشرد. اشک پهنای صورت محسن را پوشاند؛ فوراً به منصوره سادات گفتم:«تو را خدا تو گریه نکن.» صدای گریه‌ات از مرگ کسی خبر می‌دهد.» محسن همانطور که به ما نگاه می‌کرد، گفت:«مرا حلال کنید.» از مقابل چشمانم دور شد، صدا در گلویم خفه شده بود. ابوذر را به دنبالش فرستادم. اما او برای همیشه رفته بود.

منبع:کتاب شمع صراط عباس اسماعیلی

۷۸۶

اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در email
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در facebook
انتهای پیام/

دیدگاه های ارسال شده توسط شما ، پس از تایید مدیر سایت یا دبیر بخش خبری در وب سایت منتشر خواهد شد.
پیام هایی که حاوی تهمت باشد منتشر نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی سایت و اپلیکیشن

راه اندازی فروشگاه اینترنتی

در سریعترین زمان ممکن کسب و کارت رو آنلاین کن